سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شهریور 90 - داستان های عاشقانه






درباره نویسنده
شهریور 90 - داستان های عاشقانه
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 90
شهریور 90
آبان 90


لینکهای روزانه
[1]

[آرشیو(2)]


لینک دوستان
قاصدک
عشق سرخ من
کلبه
شعر
سکوت خیس
سکوت ابدی
حامل نور ...
بلوچستان
هم نفس
حقوقی و فقهی
کلبه تنهایی
نغمه ی عاشقی
أنّ الارض یرثها عبادی الصالحون
بوستــان نهــج الفصـــاحـه
~>+ حبـــــــــــــــاب خیــــــــــــــــال +<~
سفیر دوستی
اطلاعات عمومی
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
هستی تنهاااااا.....
معیار عدل
.: شهر عشق :.
رویای شبانه
یاربسیجی
دلتنگ همیشگی
Har Chi Delet Mikhad
عکس های عاشقانه
بچه ها من تنهام!!!کمک
مهاجر
ابـــــــــــرار
عشق گمشده
جوجولی
رازهای موفقیت زندگی
حرف های تنهایی
قافیه باران
حرم الشهدا
دل شکســــته
تنها هنر
به تلخی عسل
(بنفشه ی صحرا)
عشق
جزتو
Manna
Deltangi
محمد قدرتی
حرف شیرین
بزرگترین سایت خنده بازار
کلبه تنهایی
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
شهید قنبر امانی
behtarinamkhoda
مرگ عاشق
دختر و پسرای ایرونی
زمزمه ی کوچه باغ شاه تور
اختراعی تحقیقی
مکاشفه مسیح
اجتماعی
هر چی تو دوست داری
عاشق فوتبال20
*دنـیــــای مـــــــن :) *
فدائیان ولایت
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
بیا ای دل از این جا پر بگیریم ...
xXx عکسدونی xXx
سایه های خیال
همسایه خورشید
ستاره خاموش
کلبه ی عشق
سلام
ایرانیان ایرانی
ما اهل دلیم
نبض شاهتور
ای دریغااااااااا
عدالت جویان نسل بیدار
ღ♥ღ من و تو ღ♥ღ
اتش دل
برترین موبایل های دنیا
دلنوشته های یه عاشق!
خورجین عشق
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
از چشم مجنون
ستاره
غلط غو لو ت
پاتوق سرا
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
Cyberom UTM
بهار صداقت**

تو هم یکبار بنویس تا ببینی نوشتن چه لذتی دارد...
گمنام
فقط خدا
خسته ام
مناجات با عشق
کوه های استوار
ما آخر رفاقتیم
بیاببین چیه؟
از یک انسان
خاطرات بارانی
زازران همراه اخر
adamak
نسل تو در تو
ستون فقرات(درد کمر)
دیدبان اینترنتی
آسمان آبی
یادداشتهای روزانه رضا سروری
سبک سری های قلم...
آرامش درطوفان
شهد
سیر بی سلوک صوفی
بسوی ظهور
صراط مبین
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
دوست خوب
تکسوارعشق
جهاد ولایت
جیگر نامه
عکس های باغبادران
جیگر طلا
سکـوتـــ شبـانـه"
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
گل نرجس
به یاد او
ایستگاه دلتنگی
داستان نویس
جوک و خنده
یه دختر تنها
دهاتی
magicschool
دکتر علی حاجی ستوده
Tan Tan
تنها
شیطون
ظهور
آسمون عشق
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
برای سلامتی مهدی صلوات
پسری ازنسل امروز
فانی
مهربانه
انجمن تربیت بدنی
کشکول
درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
عسل....
آق داداش
با ما و اندیشه
تا به تا
اینجا،آنجا،همه جا
سکوت شکسته
عشق ممنوعه و دلتنگی
غزلواره
فکر نو مساوی پیشرفت
حوانوشت
شاخه نبات
هر چی بخوای
ایران من
قاطی پاطی
شیدائی
وبلاگ صدف= عشق طلاست
سایه
محمود
خاطرات دوران دانشجویی
سخن آشنا
مطالب متفرقه
اتاق دلتنگی
باران امید
فرهنگی واجتماعی
گلچین
sayeh.
آریایی
به کجا چنین شتابان؟
سرزمین همیشه آبادمکران
دنیای این روزای من...
جوونی کجایی...
حرف دل
خاطرات من
روانشناسی _ مطالب جالب
شرکت نمین فیلتر
قال رسول الله (ص): ذکر علی عباده
خرسند
جست وجوگر
dopaza
اس ام اس عاشقانه
Hnabii
مهتاب سبز
توتیام
داستان های زیبا +مطالب عاشقانه
به امید ایران
اس ام اس های خوشگل
یه دختر تنها
از ایلجیما خوشگل تر؟؟؟
همه چی
از همه رنگ
عاشقی
خوشتیپ پیامرسون
تنهایی من
عاشقانه
تنهاترین .تنها شد
پسر شمالی
ورود افراد بی حال ممنوع
وابستگی
یه دختر
دردودل
تک شاخ
دلتنگی
دوست داشتنی ترین......
عاشقانها
صادق
وبلاگ من
آخرین منجی
گلناز
***
کی خوشگل تره
رندانه
عشق بی انتها
تکیه بر باد
.: welcome :.
وابستگی
جوانان پتار
شاخه شکسته
مسأله شرعی
درباره ی رپ و دوست شدن با شما
love m
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
شهریور 90 - داستان های عاشقانه


لوگوی دوستان







































































































وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :97066
بازدید امروز : 5
 RSS 

قطره که از موندن در رودخانه ها خسته شده بود ، به خدا میگه :

 

" آرزوم اینه که بزرگ تر بشم و رشت کنم من باید به جایی برسم که بتونم دریا بشم "

 

خدا میگه :

 

" ولی دریا شدن سخته ، برای رسیدن به دیا بایدخیلی سختی بکشی و با موانع

 

 زیادی برخورد میکنی دریا شدن راحت نیست "

 

قطره میگه :

 

" ولی من آرزوم اینه که دریا بشم و برای رسیدن به اون هر سختی رو تحمل میکنم  "

 

خدا قطره رو در رود به جریان میندازه ، قطره به سنگ برخورد میکنه صبر میکنه ، عبور

 

 میکنه ، منجمد میشه ، دوباره آب میشه ، آفتاب سوزان میادو قطره رو بخار میکنه ،

 

قطره ابر میشه و همراه باران بر دل دریا فرود میاد . پس از مدتی قطره به خدا میگه :

 

" زندگی برام تکراری شده این ، جایی نیست که من میخواستم ، دلم میخواد با ارزش

 

 تر بشم بزرگتر بشم و به کمال برسم "

 

خدا قطره رو از دل دریا برمیداره و بر قلب انسانی میگذاره ، قطره جریان پیدا میکنه و

 

 همراه اشک انسان عاشقی خارج میشه و به نهایت زیبایی میرسه

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 12:2 صبح روز جمعه 90 شهریور 18


می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تاکنون داشته ای.

 

می خواهم که گوش جان به سخنانت بسپارم؛

 

حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم،

 

آن گونه که هیچ کس تاکنون چنین نکرده.

 

می خواهم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم،

 

نه اکنون، بلکه هر زمان که خودت می خواهی.

 

می خواهم رفیق شفیقت باشم، می خواهم تو را به اوج برسانم.

 

خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام آن ناتوان باشم.

 

می خواهم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز تولد توست

 

نه آن روز خاص، که تمام روزهای سال.

 

به حرف هایت گوش خواهم داد.

 

نصیحتت می کنم.

 

هم بازی ات می شوم.

 

گاهی اوقات می گذارم که برنده شوی.

 

در کنارت می مانم.

 

در آن زمان که آهنگ نبرد کنی،

 

در کشاکش مبارزه با زندگی

 

برایت دعا می کنم.

 

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم

 

که تاکنون داشته ای.

 

امروز، فردا و فرداهای دیگر

 

تا آخرین لحظه حیاتم

 

می پرسی چرا ؟!

 

زیرا تو نیز برایم بهترین دوستی هستی که تاکنون داشته ام!

 

 راستی دو ستان عزیز  نظر یاد تو ن نره

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 12:1 صبح روز جمعه 90 شهریور 18


بیل گیتس پولدارترین فرد روی زمین میگه : شما وقتی به پدر و مادرتون میگین که اونها خیلی کسل کننده و قدیمی هستند یادتون باشه اونها وقتی به سن شما بودن یا مثل شما بودن یا از شما شادتر

متن زیر تقریبا سرگذشت اکثر کسانیست که قدر عزیزترین چیز زندگیشون را نمیدونند و شاید سرگذشت تک تک ما :

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون (مادر) بهت غذا میداد و تو رو می شست و به اصطلاح تر و خشک می کرد تو هم با گریه کردن و اذیت کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی

وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری تو هم این طوری ازش تشکر می کردی که ، وقتی صدات می زد ، محل نمیگذاشتی و فرار می کردی

وقتی که 3 ساله بودی، اون ، با عشق تمام غذایت را آماده می کرد تو هم با ریختن ظرف غذا ،کف اتاق ، ازش تشکر می کردی

وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید تو هم، با رنگ کردن میز و دیوار ازش تشکر می کردی تا نشون بدی چقدر هنرمندی !

وقتی که 5 ساله بودی، اون لباس شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری تو هم، با انداختن خودت تو گِل، ازش تشکر کردی

وقتی که 6 ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد تو هم ، با فریاد زدنِ : من نمی خوام برم!، ازش تشکر کردی

وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات وسائل بازی خرید تو هم، با پرت کردن توپ به پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی

وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی میخرید تو هم، با چکوندن (بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر میکردی

وقتی که 9 ساله بودی، اون ، هزینه کلاس های اضافی تو رو پرداخت تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای یاد گیری ازش تشکر کردی و بجاش فقط فکر مسخره بازی بودی

وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو معطل تو بود و رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس تقویتی و از اونجا به جشن تولد دوستانت ببره تو هم ، با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی ازش تشکر کردی

وقتی که 11 ساله بودی اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد تو هم ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه و بگذاره که راحت باشین و اینجوری ازش تشکر کردی و زحمت کشیده !

وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون و ماهواره بر حذر داشت تو هم، صبر کردی تا از خونه بیرون بره و کار خودت را بکنی و و اینجوری ازش تشکر کردی

وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی تو هم، ایجوری ازش تشکر کردی : تو سلیقه ای نداری ، من هر جور راحتم زندگی میکنم ، قیافم مثل این بچه بسیجی ها باشه خوبه !

وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزینه اردو یک ماهه تابستانه تو رو پرداخت کرد تو هم،ازش تشکر کردی ، با فراموش کردن زدن یک تلفن یا نوشتن یک نامه ساده

وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه
تو هم با قفل کردن درب اتاقت! نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه و اینجوری ازش تشکر کردی که خستگیش کاملا در بره

وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشینش رو برونی و به تو رانندگی یاد داد تو هم هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی و بعضی وقتها هم خوردش میکردی

وقتی که 17 ساله بودی، وقتیکه اون منتظر یه تماس مهم بود تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اینطوری ازش تشکر کردی

وقتی که 18 ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد تو هم ، بخاطر این همه زحمتی که برات کشیده بود تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی

وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد تو هم با گفتن یه خداحافظِ خشک و خالی ، بیرون خوابگاه ازش جدا شدی ، به خاطر اینکه نمی خواستی بهت بگن بچه مامانی و اون هموم جا خشکش زد

وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟ تو هم ، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره من خودم واسه زندگیم بلدم تصمیم بگیرم

وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد یک خط مشی برای آینده ات داد تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی : من نمی خوام مثل تو باشم ، فکرای تو قدیمی است و دنیا عوض شده

وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت تو هم ازش پرسیدی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه میکنی

وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولین آپارتمانت ، بجای کاد یه عالمه اثاثیه داد تو هم پیش دوستات بهش گفتی : اون اثاثیه ها چقدر زشت هستن

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه ، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد تو هم چون دیگه هیکلت بزرگتر از اون شده بود با دریدگی و صدایی (که ناشی از خشم بود) فریاد زدی : مــادررر ، لطفاً ، با من کل کل نکنید اعصاب ندارم

وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه تو هم بجاش یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی که مادرت مزاحم نباشه

وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی، "همه چیز دیگه تغییر کرده" و چون خانومت میخواست بره پارک فوری قطع کردی

وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا سالگرد وفات پدرت رو یادآوری کنه تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی و بهش تسلیت گفتی

وقتی که 50 ساله بودی، اون، دیگه خیلی پیر بود و مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی

و سپس، یک روز بهت میگن مادرت در تنهائی مرده و چند روز بعد جنازه بو گرفته اون را همسایه ها پیدا کردن و تو ............ و تو راحت میشی ، اما تمام کارهایی که تو (در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد چون دیگه کسی نیست که فقط بخاطر خودت نه بخاطر چیزهای دیگه ، تو رو از صمیم قلب دوست داشته باشه

اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی ... و، اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر و از خدا بخواه که اونها را بیامرزه

همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون در طول عمرت فقط یک مادر داری ولی هزاران دوست ، هزاران فرصت تفریح ، هزاران ساعت وقت برای کارهای دیگه و .........

امروز وقتی مادرم را دیدم رویش را میبوسم و بهش میگم مامانی دوستت دارم و به دوستانم هم میگم که من از ته قلبم مامانم را دوست دارم

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 12:0 صبح روز جمعه 90 شهریور 18


اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی

 

  تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد

 

  اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی

 

  و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی

 

  اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی

 

  تا من بر سکوت نگاه تو

 

  رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم

 

  ای کاش می دانستی

 

 اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردی

 

  که این غریبه تنها ، جز نگاه معصومت پنجره ای

 

  و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد

 

  ای کاش می دانستی

 

  اگر می دانستی که جقدر دوستت دارم همه چیز را فدایم می کردی

 

  همه ان چیزها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای

 

  و سالها برایش گریسته ای

 

  اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

  همه آن چیزها که در بندت کشیده رها می کردی

 

  غرورت را ..... قلبت را ..... حرفت را

 

  اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

  دوستم می داشتی

 

  همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد

 

  کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم

 

  و مرا از این عذاب رها می کردی

 

  ای کاش تمام اینها را می دانستی





نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:58 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


 

این متن رو یکی از دوستام برام فرستاد. اولش چون دیدم در آن جنبه های نزاکت رعایت نشده نمی خواستم بزارمش تو وبلاگ، ولی بعدش دیدم واقعا" حیفه که از خوندن این متن محرومتون کنم.

 

قبلا" به خاطر الفاظ دور از ادب ازتون معذرت می خوام.

 

:: :: زندگی یعنی ...

 

زندگی یعنی جمع کردن کاغذ پاره.
وقتی به دنیا میای واسه اینکه با بقیه گوسفندای کدخدا* قاطی نشی، رو یه تیکه کاغذ پاره اسم خودت و بابا ننتو مینویسن که یجوری شناخته بشی و معلوم بشه کس و کارت کین و متعلق به کدوم آغُلی!
حالا دیگه همه چی به اونجای اوس کریم* مربوطه که تورو کجا بندازه و ورق پاره ای که اسمتو روش مینویسن مال کدوم خراب شده باشه. اگه خر شانس باشی و اوس کریم اون روز رو حال باشه میفتی یه جاهایی که بقیه به رنگ جلد کاغذ پارتم* حسودی میکنن و آرزوشونه که بیان تو آغلتون*!
اگرم که اوس کریم اون روز شاکی باشه و بهش نساخته باشه و با تفی که تو اون گِل مخصوص کرده حال نکرده باشه، دیگه فاتحتو بخون. اگه یه تَه مونده شانسی هم داشته باشی تو یه مملکت اسلامی میفتی! وگرنه که سر از شاخ آفریقا در میاری و قاطی باقالیا باید یه عمر زندگی کنی.
در هر دو صورت اون خوش شانسایی که گفتم، ورق کاغذ پاره شمارو واسه پاک کردن دَر کونشونم قبول ندارن و باید با فلاکت تو آغلی که هستی زندگی کنی و قاطی بقیه گوسفندا بشی و مثل اونا بشی، اگرم نخوای که دهن خودت صاف میشه و بس. تازه سگ گله هم ممکنه کونت بذاره.
یه مدتی میگذره و وقتی
?
سال از تولدت گذشت تازه دردسرت شروع میشه.
باید بری و یه سری کاغذ پاره رو پشت سر هم جمع کنی تا از قافله عقب نمونی. به ترتیب مدارک ابتدایی و راهنمایی و دیپلم که جنس کاغذ این آخریه یه خورده کلفت تره و از بقیه کاغذ پاره هایی که تاحالا جمع کردی با ارزش تره. فقط بدیش اینه که موقع استفاده در توالت و بعد از ریدن کلفتیش یه خورده اذیت میکنه.

 

بعد از اون میری دنبال یه کاغذ پاره دیگه. کون و دهن و لنگ و پاچه رو بدون هیچ لذتی جـِــررررررر میدی که بری دانشگاه، میری و میای و واسه اون کاغذ پاره حتی تا اون سر طویله* هم میری و قاطی باقالیای پشت کوهی ?-? سال عمر نازنین رو هدر میدی که آخرش بهت اون تیکه کاغذ پاره* رو بدن. اونم تازه با هزار تا منّت! وقتی گرفتیش یاد اووووون همه سال کون پارگی و اوووون همه خرج و … میفتی و میبینی که به درد پاک کردن همون کون پاره ایم که واست مونده نمیخوره. میبری و میندازیش کنار بقیه اون کاغذ پاره ها.

 

این وسط یه سری کاغذ پاره هم جمع کردی که کلکسیونت کامل تر بشه. مثل گواهینامه ماشین و خر و اَستر و … یه سری هم سر اونا کونتو خون میارن که آخرش اون کاغذ پاره ها نصیبت بشه و کلکسیونت کاملتر!

 

بعد از اینکه مدرکو ردیف کردی میری دنبال کار،‌ اونم واسه اینکه کاغذ پاره های سبزی* که همه واسه جمع کردنش کون خودشون که هیچی کون بقیه رم واسش جر میدن رو بدست بیاری. هی جون میکنی و جون میکنی، هر کاری رو میکنی که بیشتر کاغذای سبز رو درو کنی.
بعدم واسه اینکه کلکسیونت کاملتر بشه با سبزایی که جمع کردی میری و یه سری ورق پاره دیگه ردیف میکنی! به اون ورق پاره ها میگن سند. انواع و اقسامشون رو جمع میکنی و واسه اینکار خودتو جر میدی.

 

بعد از یه مدت میبینی که به به چه خبره!! یه ورق پاره داری که مال آغُلته*، یه ورق پاره مال الاقی که سوارش میشی، یه ورق پاره واسه آغُل تابستونی، یه ورق پاره واسه آغُل زمستونی، یه ورق پاره واسه گوشکوبی* که دستته و … (تعداد این ورق پاره ها بسمت بینهایت میل میکنه.)
بعدم میری و یه گوسفند دیگه رو خَر میکنی و میاریش و تو یه تیکه ورق پاره سند جفتتون رو به نام هم میزنن و تا آخر عمر افساراتون رو میبندن بهم. بعدم سرمست از این ورق پاره ای که به دست آوردی با جفتت خرامان در دشت و دَمَن جفتک میندازی.

 

بعد از یه مدت هم (?ماه بعد) تو صف ثبت احوالی که واسه توله هات همون ورق پاره کذائی رو بگیری و اونارم در عیش خودت سهیم کنی، اونام نمیدونن که تو چه چرخه احمقانه ای قراره گیر کنن!

 

بعدم تا آخر عمر جون میکنی و ورقای سبز رو روهم روهم میچینی که اهالی آغل در ناز و نعمت باشن.

 

آخرم میمیری و میندازنت تو یه سوراخ بوگندو که صفا کنی!
ورق پارتم سوراخ میکنن و میندازن جلوی سَـگا،‌ دیگه نه تو وجود داری نه کاغذ پارت!!

 

(فرهنگ لغات)

 

کدخدا = خدا
اوس کریم = خدا
کاغذ پاره (در اینجای متن) = شناسنامه
آغُل (در اینجای متن) = کشور
طویله = ایران
کاغذ پاره (در اینجای متن) = لیسانس
کاغذ پاره های سبز = اسکناس هزاری منقّش به عکس آقا
آغُل (در اینجای متن) = خونه، ویلا
گوشکوب = موبایل

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:57 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


تا حالا شده عاشق بشی ولی دلت نخواد بدونی ...

 

 

           تاحالاشده تمام شب گریه کنی بدون اینکه بدونی چرا...

 

           دلت بخوادتاصبح بیداربمونی ولی بدونی به جایی نمیرسی...

 

           تا حالاشده رفتنشوتماشاکنی ولی نخوای بره بعدآروم تودلت بگی:

 

                                                          دوستت دارم،

 

                                     امانخوای بدونه

 

                                    تا حالا شده؟؟؟

 

                             من شدم امیدوارم تو نشی

 

لطفا نظر یادتون نره

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:56 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


خسته بود، ساعت پنج صبح بلند شده بود و رفته بود سر کار و الان ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. داشت کارهاشو جمع و جور می کرد و آماده می شد که بیاد خونه که یهو موبایلش زنگ زد. صفحه موبایلشو نگاه کرد تا ببینه کیه. آره خودش بود. با خوشحالی کلید سبز رنگو زد و گفت "سلام مهربون دوست داشتنی من" و جواب شنید "سلام". همیشه همینجور بود. همیشه سعی میکرد از جمله های عاشقونه استفاده کنه ولی زیاد جمله های عاشقونه نمی شنید. البته از این موضوع ناراحت نبود چون میدونست که "زن مظهر ناز است و مرد مظهر نیاز" و کشیدن ناز اونیکه همیشه براش ناز میکرد و دوست داشت. بهش گفت"خانومی قشنگم چقدر خوب کاری کردی زنگ زدی، می دونی که وقتی صدای لطیفتو می شنوم همه خستگی ها از تنم می ره بیرون؟" و شنید"آره بابا".

 

-         خوب ملوسکم جی شد که یهو یاد ما کردین؟

 

-         آخه پیش هیلا ام. می خواستم باهاش حرف بزنی.

 

-         یعنی دلت برام تنگ نشده بود؟

 

-         نه، پریروز دیدمت

 

-         ولی من خیلی دلم برات تنگ شده.

 

-         ولش کن، بیا با هیلا حرف بزن.

 

-         ولی من میخوام با تو حرف بزنم

 

-         گوشی....

 

و بی توجه به حرفش گوشیو داد به هیلا. بهش برخورده بود ولی چون دوسش داشت نمی خواست چیزی بگه که ناراحتش کنه. می ترسید اگه اعتراض کنه ممکنه اونو از دست بده. نه... حتی فکر از دست دادنشو هم نمی تونست تحمل کنه چه برسه به حقیقتشو.

 

       - سلام.

 

       - سلام، شما هیلایید؟

 

       - آره

 

       - خوشبختم.

 

       - منم

 

       - بهتون تبریک میگم که همچین خاله ای دارید. خیلی دوست داشتنیه. من که واقعا دوسش دارم.

 

       - الکی نگو، شما پسرا همتون اول به آدم می گین که "دوست دارم، عاشقتم، تو تنها کسی هستی که من باهاشم" و ازین حرفا ولی یه مدت که می گذره فیلتون یاد هندستون می کنه.

 

       - ببین، من الان خستم، حوصله بحث کردن با شما رم ندارم. میشه خواهش کنم گوشیو بدین به خالتون؟

 

 

 

و با یه لحن تمسخر آمیزی می شنوه "فعلا"...".

 

دوباره صدای کسیو که خیلی دوست داشته می شنوه:

 

-         باحاش حرف زدی؟

 

-         آره متاسفانه

 

-         ازش خوشت اومد؟

 

-         منظورت چیه؟

 

-         نمی خوای باحاش دوس شی؟

 

یهو حس کرد یه پارچ آب سرد ریختن رو سرش.

 

 

 

-         چی داری میگی؟ اصلا میفهمی؟

 

-         آخه خیلی دوس داره یه دوس پسر دلشته باشه.

 

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:55 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


می دونی؟
یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...
بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟
می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی
من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه

 


 


و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..
تو داری قصه می گی..
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه
رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..
محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..
تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی ؟
من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..
من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..
گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:50 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


تا حالا توجه کردی وقتی میخای بخوابی میری تو فکر

 

 

 

خدایش خسته نشدی خیلی زجز آوره .به چیزهایی که نداری فکرکنی

 

 

 

به چیزهایی که داشتی ولی العان نداری فکر کنی

 

 

 

به کارایی که میتونستی انجام بدی ولی انجام ندادی

 

 

 

آخه تا کی .آدم چقدر میتونه تحمل کنه.من که خسته شدم

 

 

 


وقتی که فکرکسی که میتونست مال تو باشه ولی العان نیست دیونت میکن

 

 

 

آخه بریم پیش کی .اول او آخرش به یه چیزمیرسی

 

 

 

حسرت  .حسرت .حسرت .حسرت.حسرت 

 l ممنونم دو ستان عزیز که دیگه نظر نمیدید



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:49 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


ای قشنگ ترین بهانه زندگیم به من بگو مهرو محبت

را از کدامین چشمه زیبایی گرفتی که خارها را

گل کردی و دلها را عاشق خود و انوار

کدامین ستاره ای که روشنایی

چشمانت را از آن گرفته ای

که با نگاهت شعله عشق را

در جانم افروختی. صدایت را از کدام

مرغ خوش آوا گرفته ای که طنین آن مرهم

همه زخم های من است. خوابم میاد اما

می ترسم که بخوابم می ترسم

که اگه بخوابم تو را درخواب

ببینم که از من جدا

می شوی.



 ممنوم  که دیگه  نظر  نمی دید

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 10:48 عصر روز دوشنبه 90 شهریور 14


   1   2      >