سفارش تبلیغ
صبا ویژن



همونی که بهش زخم زبون زدی - داستان های عاشقانه






درباره نویسنده
همونی که بهش زخم زبون زدی - داستان های عاشقانه
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 90
شهریور 90
آبان 90


لینکهای روزانه
[1]

[آرشیو(2)]


لینک دوستان
قاصدک
عشق سرخ من
کلبه
شعر
سکوت خیس
سکوت ابدی
حامل نور ...
بلوچستان
هم نفس
حقوقی و فقهی
کلبه تنهایی
نغمه ی عاشقی
أنّ الارض یرثها عبادی الصالحون
بوستــان نهــج الفصـــاحـه
~>+ حبـــــــــــــــاب خیــــــــــــــــال +<~
سفیر دوستی
اطلاعات عمومی
خاطرات دکتر بالتازار
پروانگی
هستی تنهاااااا.....
معیار عدل
.: شهر عشق :.
رویای شبانه
یاربسیجی
دلتنگ همیشگی
Har Chi Delet Mikhad
عکس های عاشقانه
بچه ها من تنهام!!!کمک
مهاجر
ابـــــــــــرار
عشق گمشده
جوجولی
رازهای موفقیت زندگی
حرف های تنهایی
قافیه باران
حرم الشهدا
دل شکســــته
تنها هنر
به تلخی عسل
(بنفشه ی صحرا)
عشق
جزتو
Manna
Deltangi
محمد قدرتی
حرف شیرین
بزرگترین سایت خنده بازار
کلبه تنهایی
جیغ بنفش در ساعت 25
مردود
گروه اینترنتی جرقه داتکو
شهید قنبر امانی
behtarinamkhoda
مرگ عاشق
دختر و پسرای ایرونی
زمزمه ی کوچه باغ شاه تور
اختراعی تحقیقی
مکاشفه مسیح
اجتماعی
هر چی تو دوست داری
عاشق فوتبال20
*دنـیــــای مـــــــن :) *
فدائیان ولایت
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
بیا ای دل از این جا پر بگیریم ...
xXx عکسدونی xXx
سایه های خیال
همسایه خورشید
ستاره خاموش
کلبه ی عشق
سلام
ایرانیان ایرانی
ما اهل دلیم
نبض شاهتور
ای دریغااااااااا
عدالت جویان نسل بیدار
ღ♥ღ من و تو ღ♥ღ
اتش دل
برترین موبایل های دنیا
دلنوشته های یه عاشق!
خورجین عشق
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
از چشم مجنون
ستاره
غلط غو لو ت
پاتوق سرا
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
Cyberom UTM
بهار صداقت**

تو هم یکبار بنویس تا ببینی نوشتن چه لذتی دارد...
گمنام
فقط خدا
خسته ام
مناجات با عشق
کوه های استوار
ما آخر رفاقتیم
بیاببین چیه؟
از یک انسان
خاطرات بارانی
زازران همراه اخر
adamak
نسل تو در تو
ستون فقرات(درد کمر)
دیدبان اینترنتی
آسمان آبی
یادداشتهای روزانه رضا سروری
سبک سری های قلم...
آرامش درطوفان
شهد
سیر بی سلوک صوفی
بسوی ظهور
صراط مبین
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
دوست خوب
تکسوارعشق
جهاد ولایت
جیگر نامه
عکس های باغبادران
جیگر طلا
سکـوتـــ شبـانـه"
سه ثانیه سکوت
شهدا شرمنده ایم
گل نرجس
به یاد او
ایستگاه دلتنگی
داستان نویس
جوک و خنده
یه دختر تنها
دهاتی
magicschool
دکتر علی حاجی ستوده
Tan Tan
تنها
شیطون
ظهور
آسمون عشق
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
برای سلامتی مهدی صلوات
پسری ازنسل امروز
فانی
مهربانه
انجمن تربیت بدنی
کشکول
درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
عسل....
آق داداش
با ما و اندیشه
تا به تا
اینجا،آنجا،همه جا
سکوت شکسته
عشق ممنوعه و دلتنگی
غزلواره
فکر نو مساوی پیشرفت
حوانوشت
شاخه نبات
هر چی بخوای
ایران من
قاطی پاطی
شیدائی
وبلاگ صدف= عشق طلاست
سایه
محمود
خاطرات دوران دانشجویی
سخن آشنا
مطالب متفرقه
اتاق دلتنگی
باران امید
فرهنگی واجتماعی
گلچین
sayeh.
آریایی
به کجا چنین شتابان؟
سرزمین همیشه آبادمکران
دنیای این روزای من...
جوونی کجایی...
حرف دل
خاطرات من
روانشناسی _ مطالب جالب
شرکت نمین فیلتر
قال رسول الله (ص): ذکر علی عباده
خرسند
جست وجوگر
dopaza
اس ام اس عاشقانه
Hnabii
مهتاب سبز
توتیام
داستان های زیبا +مطالب عاشقانه
به امید ایران
اس ام اس های خوشگل
یه دختر تنها
از ایلجیما خوشگل تر؟؟؟
همه چی
از همه رنگ
عاشقی
خوشتیپ پیامرسون
تنهایی من
عاشقانه
تنهاترین .تنها شد
پسر شمالی
ورود افراد بی حال ممنوع
وابستگی
یه دختر
دردودل
تک شاخ
دلتنگی
دوست داشتنی ترین......
عاشقانها
صادق
وبلاگ من
آخرین منجی
گلناز
***
کی خوشگل تره
رندانه
عشق بی انتها
تکیه بر باد
.: welcome :.
وابستگی
جوانان پتار
شاخه شکسته
مسأله شرعی
درباره ی رپ و دوست شدن با شما
love m
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
همونی که بهش زخم زبون زدی - داستان های عاشقانه


لوگوی دوستان







































































































وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :95518
بازدید امروز : 9
 RSS 

خسته بود، ساعت پنج صبح بلند شده بود و رفته بود سر کار و الان ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. داشت کارهاشو جمع و جور می کرد و آماده می شد که بیاد خونه که یهو موبایلش زنگ زد. صفحه موبایلشو نگاه کرد تا ببینه کیه. آره خودش بود. با خوشحالی کلید سبز رنگو زد و گفت "سلام مهربون دوست داشتنی من" و جواب شنید "سلام". همیشه همینجور بود. همیشه سعی میکرد از جمله های عاشقونه استفاده کنه ولی زیاد جمله های عاشقونه نمی شنید. البته از این موضوع ناراحت نبود چون میدونست که "زن مظهر ناز است و مرد مظهر نیاز" و کشیدن ناز اونیکه همیشه براش ناز میکرد و دوست داشت. بهش گفت"خانومی قشنگم چقدر خوب کاری کردی زنگ زدی، می دونی که وقتی صدای لطیفتو می شنوم همه خستگی ها از تنم می ره بیرون؟" و شنید"آره بابا".

 

-         خوب ملوسکم جی شد که یهو یاد ما کردین؟

 

-         آخه پیش هیلا ام. می خواستم باهاش حرف بزنی.

 

-         یعنی دلت برام تنگ نشده بود؟

 

-         نه، پریروز دیدمت

 

-         ولی من خیلی دلم برات تنگ شده.

 

-         ولش کن، بیا با هیلا حرف بزن.

 

-         ولی من میخوام با تو حرف بزنم

 

-         گوشی....

 

و بی توجه به حرفش گوشیو داد به هیلا. بهش برخورده بود ولی چون دوسش داشت نمی خواست چیزی بگه که ناراحتش کنه. می ترسید اگه اعتراض کنه ممکنه اونو از دست بده. نه... حتی فکر از دست دادنشو هم نمی تونست تحمل کنه چه برسه به حقیقتشو.

 

       - سلام.

 

       - سلام، شما هیلایید؟

 

       - آره

 

       - خوشبختم.

 

       - منم

 

       - بهتون تبریک میگم که همچین خاله ای دارید. خیلی دوست داشتنیه. من که واقعا دوسش دارم.

 

       - الکی نگو، شما پسرا همتون اول به آدم می گین که "دوست دارم، عاشقتم، تو تنها کسی هستی که من باهاشم" و ازین حرفا ولی یه مدت که می گذره فیلتون یاد هندستون می کنه.

 

       - ببین، من الان خستم، حوصله بحث کردن با شما رم ندارم. میشه خواهش کنم گوشیو بدین به خالتون؟

 

 

 

و با یه لحن تمسخر آمیزی می شنوه "فعلا"...".

 

دوباره صدای کسیو که خیلی دوست داشته می شنوه:

 

-         باحاش حرف زدی؟

 

-         آره متاسفانه

 

-         ازش خوشت اومد؟

 

-         منظورت چیه؟

 

-         نمی خوای باحاش دوس شی؟

 

یهو حس کرد یه پارچ آب سرد ریختن رو سرش.

 

 

 

-         چی داری میگی؟ اصلا میفهمی؟

 

-         آخه خیلی دوس داره یه دوس پسر دلشته باشه.

 

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:55 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


می دونی؟
یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...
بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟
می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی
من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه

 


 


و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..
تو داری قصه می گی..
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه
رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..
محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..
تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی ؟
من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..
من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..
گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:50 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


تا حالا توجه کردی وقتی میخای بخوابی میری تو فکر

 

 

 

خدایش خسته نشدی خیلی زجز آوره .به چیزهایی که نداری فکرکنی

 

 

 

به چیزهایی که داشتی ولی العان نداری فکر کنی

 

 

 

به کارایی که میتونستی انجام بدی ولی انجام ندادی

 

 

 

آخه تا کی .آدم چقدر میتونه تحمل کنه.من که خسته شدم

 

 

 


وقتی که فکرکسی که میتونست مال تو باشه ولی العان نیست دیونت میکن

 

 

 

آخه بریم پیش کی .اول او آخرش به یه چیزمیرسی

 

 

 

حسرت  .حسرت .حسرت .حسرت.حسرت 

 l ممنونم دو ستان عزیز که دیگه نظر نمیدید



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 11:49 عصر روز پنج شنبه 90 شهریور 17


ای قشنگ ترین بهانه زندگیم به من بگو مهرو محبت

را از کدامین چشمه زیبایی گرفتی که خارها را

گل کردی و دلها را عاشق خود و انوار

کدامین ستاره ای که روشنایی

چشمانت را از آن گرفته ای

که با نگاهت شعله عشق را

در جانم افروختی. صدایت را از کدام

مرغ خوش آوا گرفته ای که طنین آن مرهم

همه زخم های من است. خوابم میاد اما

می ترسم که بخوابم می ترسم

که اگه بخوابم تو را درخواب

ببینم که از من جدا

می شوی.



 ممنوم  که دیگه  نظر  نمی دید

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 10:48 عصر روز دوشنبه 90 شهریور 14


دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو

 ممنونم دو ستان که دیگه نظر نمی دید


 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 10:39 عصر روز دوشنبه 90 شهریور 14


الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟ چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟ از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم ز بسکه با لب محنت ،‌زمین فقر بوسیدم کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟ چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟ ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روزم به صد پستی کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا به شب های سکوت کاروان تیره بختیها سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی


نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 10:27 عصر روز شنبه 90 شهریور 12


  تو را با دیگری دیدم که گرم گفتگو بودی

        با او آهسته میرفتی سراپا مهو او بودی

        صدایت کردم به من چو بیگانه نگاه کردی

             شکستی عهده دیرینه . گناه کری

        چه شبها که من تنها به یاد تو سحر کردم

       چه عمری را که بیهوده به پای تو هدر کردم

<< تو عمرم را تباه کردی گناه کردی . . . گناه کردی >>

 


 چه در عشق چه در زندگی به انتها می رسیم به

 

 

    نقطه ای که دیگر مجال صبر از خاطر محو می شود

           به نقطه ای که انتهای آن متلاشی شدن است

 

انسان باش،پاکدل و یکدل، زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر

 مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است...



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 10:20 عصر روز شنبه 90 شهریور 12


بزن بارون که دلگیرم دارم این گوشه میمیرم...

 

بزن بارون که دلگیرم دارم دیگه آروم نمیگیرم...

 

حالا که خسته و تنهام حالا که که اون دیگه رفته...

 

میفهمم تازه این دردو چقدر تنها شدن سخته...

 

بزن بارون که عشق اون هنوز توی نفسهامه...

 

دلیل عشق پاک من غرور سرد اشکامه...

 

ببار شاید که بگرده تو قلبی که پر از درده...

 

ببین از وقتی اون رفته چقدر دستای من سرده...

 

ببار شاید که بگرده تو قلبی که پر از درده...

 

ببین از وقتی که اون رفته چقدر دستای من سرده...

 

بزن بارون...



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 10:18 عصر روز شنبه 90 شهریور 12


جاده مبهم خیالم
تنها در میان جاده ای پر پیچ و خم
آهسته و آرام در انتظار رسیدن به صبح سپید آسمانی
قدم در جاده ای می گذارم که راهی بس طولانی در پیش دارد
جاده طولانی اما طاقت دلم کم و کوتاه
طاقتی نمانده بر دلم
سایه ها را سیاه و سفید می بینم
چشمانم تار می بیند
سرم درد می کند از جاده های وهم انگیز
بر سر پیچ ها که می رسم توقف می کنم از ترس
اما جاده مرا با خود می برد
به کدامین سو رهسپارم ؟
نفسهایم بالا نمی آید ، نفس کشیدن سخت است
پلکهایم باز نمی شوند ، پلکهایم سنگین است
جاده طولانی است ، تا کجا باید بروم ؟
مقصد کجاست ؟ که می داند که مقصد کجاست ؟
قلبم آهسته می زند ، سرم درد می کند ، چشمانم می سوزد
نای فکر کردن ندارم ، نای نفس کشیدن ندارم
رنگهای بنفش و نارنجی و سیاه و سپید و خاکستری همه مخلوط شده
آبی مجاست ؟ آسمان کدام است ؟ جاده چه رنگی است ؟
اما جای پای قدمهایی را در جاده می بینم ، جای پاهای کیست ؟
سکوتی عظیم همه جا را فراگرفته ، از صدای وزش باد در کویر بیابان جاده می ترسم
گرمای نور خورشید صورتم را می سوزاند
می روم شاید جاده را به انتها رسانم و مقصد را پیدا کنم
می روم اما نمی دانم چگونه و چه نیرویی مرا با خود می برد ؟!
می روم شاید در انتهای جاده ، دشتی سرسبز بیابم و نهری جاری
همه جا را سایه روشن می بینم ، قدرت فکر کردن ندارم
واژه هایم لبریز می شوند اما معنی واژه هایم را نمی فهمم
واژه ها از کجا می آیند ؟ جاده چگونه در ذهن من تداعی شده ؟
به هیچ چیز نمی اندیشم
می روم ، می روم ، می روم ، فقط می روم
تا انتها ....



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 10:11 عصر روز شنبه 90 شهریور 12


   شکر کزاری با بت مهمانی ماه رمضان

 پروردگارا  تورا شکر می کنم/ که ما را به مهمانی خود دعوت کردی

 برای تمام نعماتی که به من ارزانی داشتی.....

 برای تمام روزهای افتابی و برای تمام رو زهای غمگین ابری و بارانی...

 برای غروبهای ارام و شبهای تاریک و طولانی تو را شکر می کویم...

 برای سلامتی و بیمار ی برای غم ها و شادیهایی که به من عطا کردی تو را شکر می گویم ...

 برای تمام چیز هایی که مدتی به من فرصت دادی و سپس با ز پس گرفتی خدایا شکرت...

 برای تمام لبخند های محبت بار. دستان یاری رسان برای همه ان عشق و محبت و چیز های شگفت انگیزی که دریافت کردم...

شکر برای تمام گلها و ستارگان برای فرزندان و عزیزانی که دو ستم دارند...

 خدایا تو را شکر می گویم برای تنها ئیم برای شغلم برای مسا ئل و مشکلاتم برای تردیدها و اشک هایم چرا که همه اینها مرا به تو نزدیک کردند. تو را شکر می گویم. برای تداوم   حیا تم برای اینکه سر پنا هی در اختیار نهاده ای برای غذایم و برای بر اورده کردن تمام نیازم...

 فردا چه چیز در انتظار م است

 پرودگارا همان را می خواهم که تو برایم خواسته ای. تنها از تو می خوام انقدر به من ایمان عطا کن تا در هر انچه بر سر راهم قرار می دهی تو را ببینم و خواستت را.

 انقدر امید و شجا عت تا نومید نشوم... و انقدر عشق و محبت.. هر روز بیش از روز قبل. عشق نسبت به خودت و انان که در اطرافم هستند.

پرودگارا به  من بر د باری فر وتنی و تسلیم و رضا عنا یت فر ما. خدایا مرا ان ده که ان به و به انچه را که نمی دانم چگونه از تو بخواهم...

پرودگارا به من قلبی فر ما نبردار. گوش شنوا. ذهنی هوشیار و دستانی ساعی. عنا یت فرما تا بتو انم تسلیم رضایت گردم و انچه را که به کمال برایم خواسته ای بدیده منت بپذیرم.

 خدایا به تمام عزیزانم برکت و بهر وزی عطا کن...

 و صلح و دوستی و ارامش بر قلبوب انسا ن ها حاکم کردان/

پروردگارا/ ممنونم که ما در در این ماه رم ضان به مهمانی خوئد دعوت کردی و تما م نعمت هایت را بر ما ارزانی کردی

 

   سلام دو ستان ممنونم که دیگه نظر نمی دید

 

 

 



نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 6:33 عصر روز دوشنبه 90 شهریور 7


<      1   2   3   4   5   >>   >