ای سهراب!
گفتی چشم ها را باید شست.شستم ولی ...
گفتی جور دیگر باید دید.دیدم ولی...
گفتی زیر باران باید رفت.رفتم ولی ...
او نه چشم های خیس و شسته ام را، نه نگاه دیگرم را، هیچ کدام را ندید.
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:
دیوانه ای، باران ن
نویسنده » همونی که بهش زخم زبون زدی . ساعت 7:16 عصر روز جمعه 90 آبان 27