با هر قدم دور شدنت
همان قدر غم به دلم نزدیک میشد
تا دور شدنت تا جایی که چشمم یاریم بود ،نظاره ات کردم
کاش زبانم هم به یاریم می آمد
کاش می توانستم بگویم:
"نرو"
"بمان ،حتی 1 دقیقه هم شده بمان"
"من بی تو یارای نفس کشیدن ندارم
گویی با رفتنت هوا را هم با خود می بردی...
نفسم و بغضم را حبس کرده بودم
یکبار هم نگاهم نکردی تا درماندگی ام را ببینی
دلت از سنگ است؟
نه
شاید از آهن است
کاش قلب من هم آهن ربایی بیش نبود!
کاش!!!
کاش میتوانیستم زمان را متوقف کنم.....
با فکر هرگز دیگر ندیدن تو، با سکوتی آشنا نظاره ات میکردم
بوی عطر تو را هنوز در مشامم دارم
نامه ات را بارها میبویم
و در رویاهایم با تو سخن میگویم
غم دوری تو
غم ندیدن تو
غم نشنیدن صدای تو
ناتوانم کرده
دیگر تاب و توان ادامه دادن ندارم
همه ی امید من
بدان دل من دروازه ای باز نیست
بسته است
و بدان تا ابد
تا ابد در پشت این دروازه اسیر خواهی بود!
راستی از تنهایی پشت این در نترس
صبح تا شب من طرف دیگر نظاره گر تو هستم
همچون ماه و نور ماه در آسمان
و
مرا ببخش اگر برایت کم بودم