جاده مبهم خیالم
تنها در میان جاده ای پر پیچ و خم
آهسته و آرام در انتظار رسیدن به صبح سپید آسمانی
قدم در جاده ای می گذارم که راهی بس طولانی در پیش دارد
جاده طولانی اما طاقت دلم کم و کوتاه
طاقتی نمانده بر دلم
سایه ها را سیاه و سفید می بینم
چشمانم تار می بیند
سرم درد می کند از جاده های وهم انگیز
بر سر پیچ ها که می رسم توقف می کنم از ترس
اما جاده مرا با خود می برد
به کدامین سو رهسپارم ؟
نفسهایم بالا نمی آید ، نفس کشیدن سخت است
پلکهایم باز نمی شوند ، پلکهایم سنگین است
جاده طولانی است ، تا کجا باید بروم ؟
مقصد کجاست ؟ که می داند که مقصد کجاست ؟
قلبم آهسته می زند ، سرم درد می کند ، چشمانم می سوزد
نای فکر کردن ندارم ، نای نفس کشیدن ندارم
رنگهای بنفش و نارنجی و سیاه و سپید و خاکستری همه مخلوط شده
آبی مجاست ؟ آسمان کدام است ؟ جاده چه رنگی است ؟
اما جای پای قدمهایی را در جاده می بینم ، جای پاهای کیست ؟
سکوتی عظیم همه جا را فراگرفته ، از صدای وزش باد در کویر بیابان جاده می ترسم
گرمای نور خورشید صورتم را می سوزاند
می روم شاید جاده را به انتها رسانم و مقصد را پیدا کنم
می روم اما نمی دانم چگونه و چه نیرویی مرا با خود می برد ؟!
می روم شاید در انتهای جاده ، دشتی سرسبز بیابم و نهری جاری
همه جا را سایه روشن می بینم ، قدرت فکر کردن ندارم
واژه هایم لبریز می شوند اما معنی واژه هایم را نمی فهمم
واژه ها از کجا می آیند ؟ جاده چگونه در ذهن من تداعی شده ؟
به هیچ چیز نمی اندیشم
می روم ، می روم ، می روم ، فقط می روم
تا انتها ....